Mar 30, 2009

not insane°


رو صندلی شماره چهار – سمت راست – کنار پنجره نشسته بود . اون بالای ابرا بود . یعنی ابرا زیر اون بودن . دریا هم بود . جزیره ها رو میشمرد . غذاشو نخورد . خیلی گشنه بود . خیلی . تشنه هم بود . اما فرصت نکرد . رو صندلی شماره چهار – سمت راست – کنار پنجره که روی یک در گنده حبص شده بود، نشسته بود. جزیزه ی آخر هیچ وقت تموم نشد .
نوشته ی من بعدها به ساحل اومد
همه گفتن تو روزنامه ها هم نوشتن – اما اون دیوونه نبود – فقط من میدونستم

exploding °


در اتوبانهای مغزم بساط چهارشنبه سوری به راه است
آتش میسوزانند... ترغه می ترکانند
مواد منفجره ... آه ، اینها مگر نمیفهمند من حساسم؟!

به زیر تخت شاید هم پتو پناه میبرم و به رویای آغوش یار چشم میدوزم
بالشتک کهنه را بر سرم میفشارم، اینجاست که پنجره های دوجداره به کار می آیند... اینجاست که من به تو نیاز دارم... اینجاست که به دیووانگی محکوم میشوم... اینجاست که من به در و دیوار و پنجره و تمام خطوط درهم و برهم ذهنم فحش میدهم. صداهای لعنتی .
تمرکز چیدن کلمات را در کنار هم از کف داده ام
نیمه شب است و تاریک، از پنجره نور می تابد به دیواره ی چشمانم. همان چشمان سیاهم که دوستشان داشتی و شاید هنوز هم میداری. جیغ و داد میکنند صداها . انگار که جاده ی مغزم شرحه شرحه شده است . آتش دیگر چه صیغه است که اینها در کنارش میخندند؟ ترغه چرا ؟ فریاد چرا ؟ مگر آرامش و حس ملموس بی حسی چه هیزم تری به شما فروخته اند؟
.
.
زیر تخت ، زیر پتو ، غرق در رویای آغوش یار هم از دست شما آرامش نداریم؟

Mar 17, 2009

mixed up °


یک نگاه به خودم می اندازم یک نگاه به دیوار، به پنجره ای که تاریک است
گاه حقیقتی را پس گریه هایم پنهان میکنم
شبها که به تخت خواب میروم با چشمانی باز میخوابم و هنگام سحر تازه میفهمم تمام مدت خواب میدیدم که خواب بوده ام
یک نگاه به خودم می اندازم یک نگاه به دیوار، به سکوتی که پرده های گوشم را آزار میدهد
به ارتعاشی که از سوختن فسفرهای مغزم بر میخیزد گوش میدهم
به گذشته نمی اندیشم هرکس به لحظات تکرار نشدنی خیره بماند ابلهی خرفت و کودن است
من به تو نیز نمی اندیشم
فقط یک نگاه به خودم می اندازم و یک نگاه به دیوار، به تابش سیاهی و آب تنی در مرداب

Mar 12, 2009

white book °

هوس قصه نوشتنم آمده. حال میکنم صفحه هایی را که هنوز تایپ و زاییده نشده اند چاپ کنم. با کلی ذوق و شوق پول تو جیبی های کج و کوله را جمع و تلق و شیرازه و این مخلفات را هم ضمیمه ی کار کنم. و با حساسیت مخصوص و حال به هم زنی طرح جلدش را راست و ریست کنم. اسمش را هم میگذارم «قصه پاره ها» ، نه خوب نیست. «قصه های پاره پوره» یا ... حالا زیاد مهم نیست. اسمش را همچنان که زاییده نشده با دست خط های این ابزارهای گرافیکی- همان فونت خودمان- طرح جلد کنم. خلاصه وقتی ماه در افق بالا میرود پاهایم پشت صندلی تق و لق گز گز کنند. شب را با خسگی دست و پنجه نرم کنم و چشمانم را که عجیب میسوزند با انگشتان سر شده ام بمالم. زیر لب فحش میدهم. دقیقا به کجا . چه کسی به چه نمیدانم اما فحش میدهم و بر خلاف عادت همیشه و از روی اجبار میخوابم. آخ امشب دیگر به راستی میخوابم. به صبح فکر میکنم که باید این نکبتی را به دفتری که به نمیدانم چه کسی ها تعلق دارد ببرم و ناشر و مجوز و...... ء
دیشب به کتاب فروشی رفته بودم. لا به لای این کتابهای جدید که منتشر کرده اند . از همین ها که پایینشان هک شده «جهان تازه داستان» و این صحبت ها ، راه میرفتم. آهنگی که پخش میشد بازهم چشمانم را وادار به خیرگی های همیشگی کرد. چند وقتی میشد به فکر فرو نرفته بودم یا فکر در من فرو نرفته بود . تقریبا از همان وقتی که خانه تاریک و خانه تنها شد . شاید بخاطر دیوانگی های من فرار کرد . از وقتی نیست من فقط فحش میدهم و فحش میشنوم. یاد همه چیر افتادم. همه چیز. همه چیز را در فرصتی کوتاه دوره کردم و تنه زدن های این موجودات بسیار فرهنگی و ادبی سر دردم را تشدید میکرد. که به کراهت براندازم میکردند و لابد در دلشان زمزمه میکردند. تو کجا و این محیط بسیار فرهنگی و ادبی کجا . بکش کنار و بیش از این تجمع بیجا نکن. پسرکی آشفته حال از آنها که موهای شانه ندیده و تو در تو و عینک طبی دارند. همان هایی که روحیه هنری از سر انگشتانشان سرازیر میشود. آه من هم مثل این موجودات منجمد شده به ظاهرش نگاه و با وقاحت شخصیتش را بررسی و تعیین کردم. حالا باطنش نیز آشفته بود یا روحیه فیلمهای اکشن و آهنگهای امروزی را داشت نمیدانم. شاید چون ذهنم بیش از اندازه درگیر رفت و آمد تصاویر و واژگان فرسوده بود طبعا شناسایی روحیاتش را به زمانی دیگر موکول کردم. ضربه میزد. چیزی از درون شقیقه ام ضربه میزد. جوابش را با مکث دادم . مکثی که بخاطر فرورفتگی در افکارم مرا دچار خود کرده بود. انگار او هم با آن ظاهر ادبی و هنری اش فحش میداد. به کجا و چه کسی نمیدانم. اما شنیدم که فحش میداد. توی دلش هم فحش میداد و خیال میکرد من نمیفهمم. در ذهنش انواع گوناگونی از تملقات و چرب زبانی های مضحک موج میزد. حالت تهوعم را بیشتر احساس میکردم. « خوب، نمیدانم امتحانش کن » سرم را سبک کردم و با تنه ای ناخودآگاهانه از نگاهش عبور کردم. گویی درون زمین بودم، حس میکردم. واقعا احساس کوتوله بودن داشتم و رفتارشان و صداها بیش از حد احاطه ام کرده بودند. کنار صندوق بودم و چند کتاب یک شکل را در دست داشتم. باز این هنرمند آشفته ظاهر شد. او هم دوتا از همان کتابهایی که در دستم بود داشت. فکر میکنم با طرح جلدش حال کرده بود. خیلی آشفته بود. مثل تار موهای خودش شاید هم مثل موهای من و حتی زیر موهایم. یاد این تبلیغ های پودر لباس شوئی افتادم که وقتی ما با هم تلویزیون نگاه میکردیم نشان میدادند. بعد از آن هم دیگر نشان ندادند شاید هم چون من دیگر تنها بودم و تلویزیون را شکسته بودم خیال میکردم لابد کارخانه پودر فروشی ورشکست شده. هر لحظه منتظر بودم موجودی با خرت و پرتهای فیلم برداری از در بیاید و نگاهها به سمتش کج شود. حتما او با میکروفن مسخره اش به سمت من با لبخندی ژکوند گام بر خواهد داشت و از این یاوه گویی های تبلیغانی میگوید که چرا این کتاب را انتخاب کرده اید و چرا این تعداد و .. من هم فحش میدادم. به کجا و چه کسی نمیدانم. اما فحش میدادم. توی دلم هم فحش میدادم. به مرکز دوریبن زول میزدم و او هم فحش میداد و به سراغ پسرک میرفت. کیف را می اندازم و کفش را میکنم . حوصله به جوش آمدن آب و دم کردن چای را ندارم. از وقتی کسی در را برای استقبالم باز نمیکند و مجبورم کلید را خودم بیاندازم و در سکوت وارد شوم دیگر رمق چایی بار کردن را هم ندارم. کتابهارا پخش زمین میکنم. بین تمام آنهایی که دیروز و پریروز خریده بودم. کیف پول هم سبک شده و شندر غازی درونش تخت خوابیده. اهمیتی ندادم به چیز چیز اهمیتی ندادم . جیبم را از پول های فلزی که پس مانده ی پول های کاغذی بودند خالی کردم و سبک شدم. باز هم زول زدم. به رنگ و تصاویر آشفته حال روی جلدها زول زدم . حس دیگری بود . دقیقا نمیدانم. مدتی میشود که توانایی شناسانی احساساتم را از کف داده ام. از وقتی هیچکس در خانه نیست که دردها را ذره ذره از درون من بمکد و تسکین بخشد. کتابی را برداشتم. ورق زدم . «صفحه های پاره پوره» گویی کلمات در ذهن نویسنده جا مانده بودند. شاید هم اشکال از نشریه و ماشینهای چاپ بود. این کتاب هم تمام شد. فردا دوباره به کتابخانه سری خواهم زد.همچنان که در پس زمینه ذهنم طرح پر رمز و راز جلد تکرار میشود زیر لب چیزی میگویم. شاید دارم فحش میدهم. شاید آرزو میکنم. شاید دعا میخوانم. شاید قصه میگویم. از همان قصه ها که در صفحه های سفید پاره پوره محو میشوند . مطمئنم پسرک آشفته ظاهر هم همزمان با من در همین لحظه روی تخت لمیده و پیژامه به پا ... فحش میدهد.

Mar 11, 2009

diseased °

دیگر این فشارهای پیاپی بر سقف چشمانم دردی را که دوا نمیکنند هیچ
بدنم را نیز روز به روز بی حس و حال تر به بستر آهنین تخت خواب میخ کوب میکنند ...
گاه دست به زیر چانه میبرم و پاره ای از مسیر نگاهم را
به سوی نقطه ای در فضا مشقت وار میکشم
آه ، ذهن درد های بیمار ...
اسختوان های من خشک شده اند و به وضوح احساس میکنم
از قدمهای زمان هر لحظه کاسته میشود ...
اینها را میگویم نه از آن سو که به رحم آیید ، نه
کاش از کنج سیاهی چستی به حقیقت زنید
! زندگی عجولانه تر از آن پیش میرود که شما نفس به پای مشت زدن بر سر من بسوزانید
همچنان گنگ و مبهم کلمات فاسد را ضد عفونی میکنم
ای ذهن درد های کهنه ...
در گودال تحلیل رفته ی چشمانم نشانی از شما میبینم هر لحظه در آن آینه من، کوراکور
هایهوی این حریق جانسوز چون سئوالی است که از خیالش تا کنون دیوانه وار زیسته ام
ای ذهن درد های بی کار ... ! شما میدانید من کلید تابوت روحم را کجا گم کرده ام ... ؟



traingular °

در خلسه ای عمیق فرو رفته ام
پرواز میکنم
سقوط میکنم
در اعماق سردرگمی ها جفتک میزنم
زندگی اکنون لحظه ی سرمستی رویاست
زندگی باغ برهنه ایست در کوچه های ذهن جوانی ناکام
در خلسه ای نا به هنجار دست و پا میزنم
گله و گلایه ای ندارم
عده ای از افکار بادکرده در تکاپوی اعماق وجودم قلقل میکنند
مرگ رویای فراموشی کمی نزدیک است
بهتر است چشم باز کنیم ، هیچکس لحظات را نمیشناسد
خط نصف عمری است که میگویند زندگی است و از آن میگذرد وتری تاریکتر
در خلسه ای مثلث گونه به درو دیوار میخورم
این چه وتری است که میان "من" و "زندگی" جدایی انداخته است؟
! من یقین دارم ، منظورم را میفهمی

wanderer °

وقتی احساساتی میشوم همه چیز رنگ میبازد
و وقتی سوزش خون آلودی چشمانم را به سوسو می اندازد همه چیز وارونه میشود
شب که از کلافگی و به آرزوی رهایی از این سوزن هایی که بر مردمک فرسوده نگاهم فرو میروند پلکهایم را برهم میدوزم زمان هجوم کلمات فرا میرسد، مراسم عزای بی در و پیکر نقطه چین ها
و وقتی احساساتی میشوم چون قایقی سرگردان که انتظار نیمچه بادی بی عاطفه را میبوید همه چیز در فقدانی بی منطق شناور میشود
بدنم که به خنکای لرزان یخ های قطبی شبیه میشود به زیر ماوای پتوی چرک و کثیفم صداهای آشنا و بیگانه را میشنوم و از جای میپرم
عجب گرفتاری است نعره ی نقطه چین ها و هجوم شبانه کلمات
وقتی احساساتی میشوم و چشمانم از برای سوزش های خون آلود به سوسو می افتند
و وقتی لرزش یخ های قطبی بدنم را در آغوش میکشد
... انتظار وجود هر آنجه نیست را جرعه جرعه میمکم ...
افکارم را بر مبنای صفر تغییر میدهم تا همه وجودم را تهی از خیال کنم

Mar 9, 2009

absent-minded °

نور چراغ میزند . انگشتانم را گشاد میکنم . انگشتانم را تنگ میکنم . نور چراغ هنوز میزند . فسفرهای مغزم در حال سوختن اند . به خرت و پرت هایی می اندیشم که زمانی هستند و زمانی نیستند . زمانی از بین میروند و زمانی به وجود می آیند . کف دستانم را که همیشهء خدا یک جورٍ منزجر کننده ای خنک است زیر چانه میکوفم . نور چراغ یکنواخت و کسل کننده میزند . چهار زانو مینیشم و انگشت به دماغ میکنم . مثل همیشه – یعنی مثل وقتهایی که زمانی بودند و دیگر نیستند زمانی می آیند و زمانی می روند – به نقطه ای درون محتوای دیوار خیره میمانم . عمیق است . خیلی عمیق . گوشهء لبم را با دندانهای زرد و مسواک نخورده ام نیشگون میگیرم . نقطه هم به من نگاه میکند . نمیدانم چشم نکبتی اش کجایش چسبیده است اما نگاهم میکند . وقیهانه هم نگاهم میکند . شاید انسانهایی که زمانی بودند و زمانی می آیند همگی از یک نظر شبیه به هم باشند . شاید همشان زمانی چشم داشته اند و زمانی نداشته اند – یعنی کور شده باشند – اما به هرحال زمانی چشم داشته اند . ولی دیوارها چطور؟ فرق زمانها در همینجاست . شاید هم انسانها و یا همان آدمها . همه ی آنها، یعنی همه ی چشمها، همه ی خرت و پرتهایی که زمانی هستند و زمانی نیستند . زمانی از بین می روند و زمانی به وجود می آیند را یکجور نمیبینند . البته اگر ببینند . دستم را که به زیر چانه کوفته بودم به تدریج دمای متعادل تری پیدا میکند . این وقیه هم هنوز به نمیدانم کجای من نگاه میکند . نور چراغ میزند