Jun 28, 2009

locked up in giddiness °

گفت، گفت و خندید . همچنان که با قدمهایش کاشی های مربع شکل را میشمرد، میگفت و میخندید. گام هایش آنقدر شل بود که مردم از سر بی فکری به دیوانگی صدایش میزدند. گفت که گرم است، گرم هم بود. خورشید را حس نکرد. گفت که شهر پر است از حرفهای داغ و خندید به گرمایی که مردم آن را بر سر خود میکوبیدند. شمار کاشی های مربع شکل همچنان در دستش بود. سرش را هم لحظه ای نمی چرخاند. در آن صورت لبخند آرامش تبدیل به قه قه ای غیر قابل فهم میشد. به امید آن بود که شاید بعدها، یعنی خیلی پس از حال، حرفهایش و البته خنده هایش را بفهمند: همینها که حرفهای داغ را بر سر و کول خود آویزان میکردند، امیدوار بود بفهمند. اگرچه... اگر امیدی در کار باشد.

پرسیده شد: «تکلیف چیست؟» این صدا از میان همان بیفکری ها برخاست. ناگهان شمار کاشی های مربع شکل از اختیارش خارج شد. مکث کرد، زیر لب چیزی گفت، البته با امیدواری. از همین امیدواری ها..... گفت، گفت و خندید. سرنوشت خنده اش در گرو تراوشاتی بود که از تمام منافذ وجودش بیرون میزد. باز همان صدا: «نفهمیدم،چه؟». سیستم تراوشات مختل شد. بازهم میدید که میپرسند، که میگویند... نمیفهمند! سرش چرخید. تکرار کرد:«آدمها! ای آدمهای جالب!» شهر را قه قه ای غیر قابل فهم در بر گرفت. قه قه ای که هیچکس در هیچ کجا نفهمیدش

Jun 24, 2009

wounded feelings °

گاهی برای آنچه نیست و میتوانست باشد گریه میکنیم، اگر خیلی مقاوم هم باشیم گاهی فقط در گوشه ای فریادهای نهفته را قورت میدهیم. البته طرف صحبت آنهایی هستند که این چنین اند، هنوز ماشین نشده اند، میدانم همگی دچار معضلات اشکی نیستند. میدانم گاهی لازم است آدم، اگر که آدم باشد، بخندد. میدانم در شرایطی این تنها اشکها هستند که پوستت را قلقلک میدهند. فقط گاهی افکارم شکل شلخته ای به خود میگیرد، این سرگیجه ها را در هر گوشه ای از زندگی میشود دید. نمیدانم این من هستم که میخندم یا قلقلک اشکهاست که لبهایم را میلرزاند

گاهی حتی نوشتن سخت میشود. برای کسی که خیال میکند نوشتن نجاتش میدهد، اینجور لحظات بوی مخصوصی دارند. از آن بو ها که زمخت اند و تو آنها را نه میشناسی و نه دوستشان داری

کم پیش می آید از این چیزهای درد و غمی بنویسم. اما گاه ناچاریم برای آنچه نیست و میتوانست باشد، درد و غم بگیریم و اگر تنهایی را بو بکشیم شاید چیزی هم نوشته شود، چیزی که بعید است بوی بادکنک و مداد رنگی بدهد

بله « در زندگی زخم های است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد... » این جمله را از همان روز اول که خواندم حفظ شدم، اما هنوز همین زخم ها را هم باور ندارم. این دقیقا جز آن چیزهایی است که ظاهرا هستند و نباید باشند! گاهی برای اینها هم گریه میکنیم. هرچه هست... بلاتکلیفی مثل لباسی گشاد به تن آدم زار میزند

...

اینجور نوشته های همیشه موقتی هستند و حس درونشان تا جایی که مشام یاری کند، ابدی

یادمان نرود « زندگی چیزی جز تبادل بو ها نیست »

Jun 17, 2009

endlessly °

آن شب دستم سخت هوس کرده بود چند خط بنویسد، از همین خط هایی که بعدها اگر کسی باشد که چشمی بهشان بیندازد کلی لفظ آفرین بخوردشان بدهد و از اینجور حرف ها
آن شب همه چیز را به وضوح میشد حس کرد، میشد حس کرد که دستانم از فرط پریشانی هی از در و دیوار کتک میخوردند و این همه چیز ملموس را نمیشد نوشت، نمیشد
آن شب و شبهای دیگر اینگونه بودند که نافرجام ماندند
من هنوز میخواهم چند خطی بنویسم

Jun 12, 2009

living underground °

زندگی زیر زمین همین است که تکرار میکنم
همین است که واقعیت را منکر میشوم و به جست و جوی آن در میان دروغ های زیر زمینی میپردازم
همین است که تکرار میشود
که از درون آزادی و از برون فشارم میدهد
زندگی زیر زمین نگاهم را کج میکند از آدمها – از خواسته های آشنایی که اینجا، در این زیر، در این جدایی... گم کردمٍشان
همین است بهترین خواب زندگی
همین که دور بریزم نوشته های پوسیده و حرف هایی را که میشنوم از آن بالا، همینجاست که کیف میکنم
هذیان های زیر زمینی را در آغوش میکشم
...
همین است بهترین خواب زندگی که در آن دچار سرگیجه ام



Jun 10, 2009

the falling of beliefs °



من دوست دارم که به بالای آنها بروم، بالای آن کوه ها
همیشه دوست داشته ام
هر وقت که از پنجره نگاه میکردم و پشت این زندان شیشه ای دنبال چیزی میگشتم یا وقتی که در خیابانهای شهر، شهر بی حرکت، قله ابر پوشیده آنها را میدیدم... دوست داشتم به آن بالا بروم
هنوز هم دوست دارم بروم، بروم و دستی بر سر آسمان بکشم
... بروم تا بفهمم آدمها هیچ وقت بزرگی ها را نمیبینند – بروم و ببینم چقدر کوچک است شهر بزرگی که میگویند

Jun 7, 2009

[ ــــــــــــــــــــــــ ]

خودنویسم را مدت زیادی در دست نگه میدارم، همانطور که درش باز است و هوا میخورد... به گوشه ای در فضا که برایم معادل ذهنی دقیقی ندارد چشم میدوزم. نگران میشوم کاغذ از سایه سنگین خودنویس خسته و خودنویسم خشک شود. تنها فکرم همین است که آن را مینویسم. همین

Jun 3, 2009

circle °

در همان میانه های کار بود که از بازیهای آسمان و نگاه کردن های بی وقفه به او خسته شدم. حتی از نوشتن چیزهای بی نهایت تکراری که در تمام کتابها شبیه شان پیدا میشد. باور نکردم. گفتم مگر میشود با آسمان قهر کنم یا دیگر اینها را ننویسم، نه مگر میشود؟
حالا خیلی گذشته است. این که دقیقا چقدر - زیاد برایم مهم نیست. هیچ وقت زمان، زمانی که به آن اعتقاد ندارم، برایم مهم نبوده. من قهر کردم. با آسمان. البته حقش بود. اما مشکل اینجاست که نفهمیدم چه شد، شاید چون مسیر افکارم را به بن بست کشاندم دیگر حواسم پرت شد و قهر کردم. همیشه اینگونه است. آدمها اول حواسشان پرت میشود و بعد قهر میکنند. نمیشود آدم قهر کند و بعد حواسش پرت شود. در آن صورت حتی در قهر هم قهر خواهد کرد. درست مثل وقتهایی که در خواب به خواب میرویم یا همین حرکت زمین و چرخش زندگی که امشب باعث شد حواسم جمع شود! – باز هم از همین فکرهای ناقص همیشگی که به یک جایی در ناکجا آباد ها میرسند و دیگر انگار دچار خواب مردگی، یک نوع مسمومیت ناگهانی، میشوند
جایی در آغار است که همه چیز پایان میابد، این یک دایره است ! -- جمله ای که همین چند لحظه پیش نوشتم، یعنی هنوز جوهرش خشک نشده است، این بود. خیلی کیف دارد میبینم آدمها حتی خودشان هم نمیداند ماجرا چیست و مبدا این چرخش ها از کجاست. شاید حواسشان پرت شده است. در این صورت حتما قهر هستند و این کم هم بیراه نیست. از دور هم معلوم است که با خودشان قهر اند، آن هم نه از آن قهر های یک بعدی – از آنهایی که قهر در قهر میشوند و مبدا مشخصی ندارند. اما من حدس میزنم جایی در آغاز پایان میابند
...
مثل همین خوابهای تو در تو که معلوم نیست آغازشان کجاست، اما حقیقتاً هستند