Jun 24, 2009

wounded feelings °

گاهی برای آنچه نیست و میتوانست باشد گریه میکنیم، اگر خیلی مقاوم هم باشیم گاهی فقط در گوشه ای فریادهای نهفته را قورت میدهیم. البته طرف صحبت آنهایی هستند که این چنین اند، هنوز ماشین نشده اند، میدانم همگی دچار معضلات اشکی نیستند. میدانم گاهی لازم است آدم، اگر که آدم باشد، بخندد. میدانم در شرایطی این تنها اشکها هستند که پوستت را قلقلک میدهند. فقط گاهی افکارم شکل شلخته ای به خود میگیرد، این سرگیجه ها را در هر گوشه ای از زندگی میشود دید. نمیدانم این من هستم که میخندم یا قلقلک اشکهاست که لبهایم را میلرزاند

گاهی حتی نوشتن سخت میشود. برای کسی که خیال میکند نوشتن نجاتش میدهد، اینجور لحظات بوی مخصوصی دارند. از آن بو ها که زمخت اند و تو آنها را نه میشناسی و نه دوستشان داری

کم پیش می آید از این چیزهای درد و غمی بنویسم. اما گاه ناچاریم برای آنچه نیست و میتوانست باشد، درد و غم بگیریم و اگر تنهایی را بو بکشیم شاید چیزی هم نوشته شود، چیزی که بعید است بوی بادکنک و مداد رنگی بدهد

بله « در زندگی زخم های است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد... » این جمله را از همان روز اول که خواندم حفظ شدم، اما هنوز همین زخم ها را هم باور ندارم. این دقیقا جز آن چیزهایی است که ظاهرا هستند و نباید باشند! گاهی برای اینها هم گریه میکنیم. هرچه هست... بلاتکلیفی مثل لباسی گشاد به تن آدم زار میزند

...

اینجور نوشته های همیشه موقتی هستند و حس درونشان تا جایی که مشام یاری کند، ابدی

یادمان نرود « زندگی چیزی جز تبادل بو ها نیست »