میفشارد گلویم را بغض
باید از این زندگی خاک خورده آزاد کنم ذهنم را
باید تارهای عنکبوتی را که به وسیله آنها احاطه شدم، از نفس رهایی سیراب کنم
میفشارد گلویم را بغض
و این اشکهای پنهانی هستند که در نیمه راه، درست در همانجا که دیگر کسی برای دلداری ام شتاب نمیکند، خشک میشوند
دیگر من هم به بازی هایی که در زندگی ام جریان دارند نگاه نمیکنم
باید ذهنم را از هرچه هست، از هرآنچه آزارش میدهد خلاص کنم
میفشارد گلویم را بغض
این جلد رنگ پریده را باید ترک کنم
این پایان نیست
کابوس دریچه ایست برای گذر آدمها به دنیای خودشان
باید از این بیداری مسموم آزاد کنم دنیایم را
نه، این پایان نیست
باید از این زندگی خاک خورده آزاد کنم ذهنم را
باید تارهای عنکبوتی را که به وسیله آنها احاطه شدم، از نفس رهایی سیراب کنم
میفشارد گلویم را بغض
و این اشکهای پنهانی هستند که در نیمه راه، درست در همانجا که دیگر کسی برای دلداری ام شتاب نمیکند، خشک میشوند
دیگر من هم به بازی هایی که در زندگی ام جریان دارند نگاه نمیکنم
باید ذهنم را از هرچه هست، از هرآنچه آزارش میدهد خلاص کنم
میفشارد گلویم را بغض
این جلد رنگ پریده را باید ترک کنم
این پایان نیست
کابوس دریچه ایست برای گذر آدمها به دنیای خودشان
باید از این بیداری مسموم آزاد کنم دنیایم را
نه، این پایان نیست