May 30, 2009

nightmare °

میفشارد گلویم را بغض
باید از این زندگی خاک خورده آزاد کنم ذهنم را
باید تارهای عنکبوتی را که به وسیله آنها احاطه شدم، از نفس رهایی سیراب کنم
میفشارد گلویم را بغض
و این اشکهای پنهانی هستند که در نیمه راه، درست در همانجا که دیگر کسی برای دلداری ام شتاب نمیکند، خشک میشوند
دیگر من هم به بازی هایی که در زندگی ام جریان دارند نگاه نمیکنم
باید ذهنم را از هرچه هست، از هرآنچه آزارش میدهد خلاص کنم
میفشارد گلویم را بغض
این جلد رنگ پریده را باید ترک کنم
این پایان نیست
کابوس دریچه ایست برای گذر آدمها به دنیای خودشان
باید از این بیداری مسموم آزاد کنم دنیایم را
نه، این پایان نیست

May 26, 2009

single-eyed °

تمام راه چشمانم را بسته بودم. عینک دودی پر رنگی هم بر چشم داشتم تا نور از پلکهایم وارد نشود و راه پله های ذهنم بیش از این برای درهم ریختن من انرژی نگیرند. تمام راه چشمانم را بسته بودم و از دست اندازها و چاله چوله های شهر بالا و پایین میرفتیم. چند بار نزدیک بود خوابم ببرد اما مقاومت کردم و تا آنجا که میشد هوشیار ماندم. در راه پله ها کله ی آدمی را میدیدم که ناشناس بود و آشنا هم بود، یک چشمش باز بود و یک چشمش بسته و این سوژه خوبی برای عکس بعدی شد. این تصویر را چندین بار قبل از این هم دیده بودم. حالا در کجای خیال ها یا واقعیت ها، نمیدانم. اما هر چه بود برای من، منی که تمام راه چشمانم بسته بود، بسیار پر معنا جلوه میکرد

آن اوایل عکس زیاد میگرفتم. عکس که نه، بیشتر دکمه را فشار میداد و عکس روی صفحه ظاهر میشد. درست مثل وقتی که من کمتر مینوشتم و شروع به ساختن راه پله ها کرده بودم. زمان کمک کرد، زمانی که هنوز به آن باور ندارم، کمک کرد تا بهتر بنویسم و با فکر بیشتری عکس بگیرم

حالا من هم یک چشمی شده بودم، مثل عابری که در راه پله ها بود. به نظرم آمد یک چشمی بودن خیلی باید کیف داشته باشد. میتوانی با یک چشم واقعیت را مشاهده کنی و با دیگری تخیلاتت را داشته باشی. البته نمیدانم آن موقع باز هم دچار دوگانگی های کسل کننده میشوم یا نه. من تا به حال یک چشمی نبوده ام. اما تمرین میکنم تا ببینم چه میشود... تمام راه تمام نمیشد و من مجبور بودم به هر نحوی در و دیوار راه پله های ذهنم را نقاشی کنم. اینک یک چشمی شده بودم و به شصت دست راستم نگاه میکردم. خونش بند آمده بود. همیشه اینجوری میشد. هیچ وقت نفهمیدم چرا، اما ناگهان من چشم به دستم میدوختم و حداقل یک انگشت قرمز شده بود. شاید طبعا آدم مضطربی هستم. اما نه، خودم که اینگونه فکر نمیکنم. در کندن گوشت بدنم هم هیچ اشکالی نمیبینم
در خانه ی آنها هم گوشه ای نشستم و اینها را نوشتم درباره بعدش هم نظری ندارم. هنوز اینجا هستم. یکبار در مدرسه از اما خواستند درباره آینده مان چیزی بنویسیم، واقعا که مضحک تر از این نمیشد، من هم نامه ای تحویل معلم دادم که او دیگر جوابی به من نداد... تمام راه برگشت آسمان آبی بود و خورشید در حال مردن، نه من کاری به کار آسمان داشتم نه او به من. اکنون من یک چشمی بودم و میتواستم هر چه میخواهم در پشت یک چشم به اجرا در آورم، حالا آسمان نمیتواند سرم داد بزند

من یک چشمی هستم


May 22, 2009

gradual death of a dream °

رفت پیش کتری. هنوز آنقدر بزرگ نبود که از چای ریختن تصوری داشته باشد. با این حال با شور مخصوصی سینی را برداشت. انگار که درحال تدارک یک سفر فضایی برای تجربه کردن دنیا بود. قند و شکر را هر دو با هم، همراه شکلات و هرچه شیرینی دم دستش بود درونش گذاشت. از همینجا معلوم بود که چقدر بی تجربه است. چایی هم ریخت
با لب خندان آمد. دستش میلرزید. اما شادی اش را نمیتوانست پنهان کند، از همان دستپاچگی های کودکی. هرچه باشد کاری بزرگ کرده بود. آمد و انگار که این تولد رویایی هیجان انگیز بود. آمد، سرش پایین بود. به لیوان چای که لب به لب پر بود نگاه میکرد که نکند یه وقت توی سینی بریزد و رویایش خیس شود. آمد... پدر به خواب رفته بود
پدر خسته بود. فکرش کار نمیکرد. این را از شیوه ی خوابش میشد فهمید. از حالت چشمانش که بسته شده بودند. چشمانی که فریاد میزدند درماندگی را. پدر خسته بود. نفسش بوی مرگ رویا میداد. انگار که کابوسی بود زندگی
اما او... او بود که کابوس میدید
او بود که درگیر یک مرگ بود – که لبهایش به سوگ زندگی کوتاه یک رویا میلرزیدند
او بود که سینی را روی میز گذاشت
آمد و بعد رفت

May 20, 2009

a prison with unclosed doors °

اینجا پرواز معنا ندارد
اینجا چسبیدن به خاک نا مفهوم است
زندان بوی خستگی دارد و آزادی بوی زندان میدهد
اینجا همگی در پرواز اند ، پرواز در زنجیرهای اسارت
جایی که هر کس با سایه اش بازی میکند
و اهالی اش حرف نمیزنند
عمل نمیکنند
نفس نمیشکند
اینجا همه خیال میکنند سایه ها مرده اند
اینجا در حالی که سایه ها با هر کس و هر کس با سایه ها بازی میکند
همه تنهایی را فریاد میزنند
همه چشم بسته اند ، بی جان اند
اینجا طعم زیستن را فراموش کرده است
اینجا دست ها از هم جدا و وصف عشق آلوده است
جایی که هر کس با سایه اش بازی میکند
اینجا پرواز معنا ندارد
اینجا چسبیدن به خاک نا مفهوم است
هر کس ، همه چیز را به بازی میگیرد
و همه چیز هر کس را در اختیار دارد
جایی نه برای نفس کشیدن و نه حتی مردن
اینجا فقط راه میروند و راه میروند و بازی میکنند
اینجا زمین است
زندانی با درهای باز
جای که هر کس با سایه اش بازی میکند

May 18, 2009

words that could not be written °


این روزها که کتاب نمیخوانم ، بی کارم و کمر درد دارم
این روزها که در شبهایش چیزی برای به آن فکر کردن پیدا نمیشود و دست خطم هر بار بهم میخورد
این روزها که مثل ندید بدید ها فقط عکس میگیرم و شبهایش زود در تخت خواب پهن میشوم
... کتاب نمیخوانم ، فکر نمیکنم و سر درد دارم
این روزها: روزهایی که حرفی برای گفتن و گقتنی برای نوشتن ندارم
که احساسم را هیچ خودنویسی بلد نیست بلغور کند ...
اتاقم بوی وحشت میدهد
بوی اندیشه های سوخته
این روزها میگویم بعد از من میخواهد کسی این ناشیگری های ماشین تحریر ذهنم را بخواند، میخواهد سنگ واره هایش را لگد مال کند
هیچ باکی نیست

بوف کور نیستم اما
این روزها شبهایش عجیب است
زیر سایه کوفتگی ها به سر میشوند و من به چشمانم مطمئن نیستم
... به آینه ای که هرگز ندیدمش

این روزها تمامش شب است ، تمامش خواب

May 16, 2009

pieces of my soul °


روح من رفته رفته تحلیل میرود . روح من در این روح هایی که در آدمها دیده ام تفاوت میکند . طبعا برای آنها هم به همین منوال پیش میرود . روح من نه سر دارد و نه تن . بعد از زندگی هم حالت تعلیق و پرواز به خود نمیگیرد . نه، روح من بعد از زندگی برمیخیزد تولد میگیرد . روح من مشمول از سایه هایی است که به سر و رویم هجوم می آورند و عواطفم همه از پیچ و خم های مغزم ، از غده های زیستی بدنم ، آنها که در چاله چوله های تنم مدفون اند ، برخاسته اند. برای سرگرمی هم که شده است گاهی روحم را شرحه شرحه میکنم و باز تکه های رنجوده را بهم میچسبانم. گرچه این لغت مضحک را برازنده ی روحم – سایه هایی که به من هجوم می آورند – نمیدانم... این لفظ منزجر کننده ساخته و پرداخته ی رویاهای بعد از زندگی برای آدمهاست، برای زندگان. نه، روح من بعد از زندگی به هپروط نمیرود. روح من اینجا مینشیند و اشک هم نمیریزد. روح من روح ندارد. عواطفم همگی از طریق هورمون های لعنتی به وجودم راه پیدا کرده اند و سایه هایی که به سویم هجوم می آورند... بعد از
مرگ زنده تر میشوند

May 13, 2009

visible, invisible °


سرم را خم میکنم تا در تلاطم امواج فنجان چای کپک زده ای که شاید مدتهاست کنار تخت جان سپرده
خودم را پیدا کنم
سرم را خم میکنم و فنجان سرد را تکان میدهم، تا خودم را پیدا کنم
خودی را که نه در دنیای زنده ها نفس میکشد و نه در دنیای مرده ها درگیر خاموشی است
البته از دنیای مرده ها خبر ندارم
مثل ویروسی شده ام نامشخص و محکوم به کاذب زیستن ... البته کم خطر
سرم را آنقدر خم میکنم تا چشمانم سیاهی میرود، بوی تعفن به دماغم میرسد و از خاموشی خودم کیف میکنم
هرچه نزدیکتر میشوم چشمانم واضح تر و البته در سایه ی خودم گم میشوم
تاریک تر و تکان دهنده تر
سایه ام مرا می بلعد
کپک ها به من میخندند
و از این همهمه ی دیوانه وار به وجد می آیم و قطره ای از چشمم محفل آنها را برهم میزند
سرم را خم میکنم
تا جایی که میرود سرم را روی فنجان نکبتی خم میکنم تا خودم را پیدا کنم
تاریک تر میشوم ، هر چه بیشتر به اعماق میروم
بوی گند هم بیشتر میشود
و من در پناه سایه ام گم میشوم

باید آن را سر بکشم ؟
فنجان را بشکنم ؟
در کنار تخت رهایش کنم یا همچنان چشمانم را به دست تیرگی بسپارم؟
در دنیای که نه شبیه زندگی است نه مرگ
با این سایه ها چه باید کرد، ها ؟


May 8, 2009

falling into oblivion °

خاطراتم را ، آه
خاطراتم را ورق میزنم و لبخندی بی نشان بر لبانم مینشیند
نه، این دروغ نیست
اقرار هم نیست
آسمان به شدت تگرگ پرتاب میکند به سمت پنجره پلمب شده ی اتاق
. و چشمان آشفته من
چشمانی که صفحه های از کمد بیرون کشانده شده را با غریبگی مینگرند
غریب و غریب تر گویی اسم من به اشتباه زیر اینها هک شده است
هیچ احساسی نیست
اگر باران و تگرگ و همهمه ای ناگهانی خانه را به خود نمیلرزاند هرگز احساسی به خاطرات ورق خورده ای که گرد و غبارشان گلویم را به خر خر می اندازد پیدا نمیشد
... گرچه هنوز هم شک دارم
با غریبگی به صفحه های خط خورده که به نام من اند
به تصاویر ذهنی
مینگرم
صدای شر شر باران صدای تداعی روزهایی است که من آنها را نمیشناسم
نمیشناسم و گویی هرگز در آنها حضور نداشته ام
این تصاویر ... این تصاویر لعنتی بر پرده حافظه ام
این ذهن غریب که بارها به زیر خاک فراموشی مدفونش کرده ام
... چه خوب است اگر به این ابهام، به این باران گره نخورده باشم

خاطراتم را ورق میزنم
و برای نخستین بار با گذشته ای که در تاریکی سوت و کور شد، رو به رو میشوم
برای نخستین بار
حرف هایی که از آن من نیستند
صدای بارانی که در ذهنم نمیگنجد
قاب عکسهای تو خالی که روی طاقچه ذهنم میغلتند
... همگی را ورق میزنم
... و فراموش میکنم


May 5, 2009

my coffin °


نفس نیست ، نفس نیست
فقط در همین حد میفهمم که در چهارچوب خشک اتاق
نفس نیست
که پنجره ها قفل شده اند و حتی پرتویی راه گم کرده نیز
فرجه ی عبور از هوای خواب مرده ام را ندارد
نفس نیست ، سینه ام تنگ است
تنگ عشق بازی با اتم های سرگردانی که به من سر نمیزنند
تنگ لمس کردن طپش های فراموش شده ی قلبم
که در این تابوت خفه، سخت گرفته اند ، بیمار اند
فقط در همین حد میفهمم که نه حرفی و نه سکوتی برای گفتن یا نوشتن
حتی برای خط زدن ندارم
نفس نیست
و مغزم می نالد از این هوای گرفته
مغزم ناله میکند از آینه و چهره ی تکراری هر روز صبح
از رنگ و روی تابوتی که یکنواخت و بی تغییر است
از تخت خواب محکمی که کمرم را به درد آورده ، از بس که در او تحلیل رفته ام
دفترم را میبینم گاهی وقتها در کنجی میگرید
میگرید ، از او نمی پرسم چرا
فقط در همین حد میفهمم که نفس نیست
....