Nov 3, 2009

numb °


توی بی حسی هایم فرو میروم. زخم میزنم- پانسمان میکنم. هیچکس چهره ام را به جا نمی آورد. خودم هم که از همان اول به جا نمی آوردم. توی کله ام صدای سوت می آید. اگر گوشم را بگیرم همه چیز دیوانه کننده میشود اما من این حالت را دوست دارم چون تنها چیزی که حسش میکنم همین صدای بیمار است.

به چشم دوربین زل میزنم و عکس میگیرم تا خودم را ببینم. نمیدانم دوربینم چه مرگش شده. من این تصویر را نمیشناسم. به آن حسی ندارم. آینه کم خراب بود این هم در این موقعیت برایم ادا و اطوار در می آورد. در این موقیعت که نیاز دارم کسی را که شبیه خودم باشد پیدا کنم – شاید بهتر است برای پیدا شدنم مژدگانی بگذارم...

خون از توی بی حسی هایم میپاچد بیرون، سرد میشوم – آن وقت به زور حس و حال به خودم تزریق میکنم و باز اشباع میشوم و میریزم بیرون. آخر من یک روزی میترکم. نمیدانم مثلا چه میشود؟ واقعا اگر همینطوری بمانم چه خواهد شد؟

اصلا نمیدانم نوشته را کجا باید تمام کنم. این وحشتناک ترین قسمت کار است. هیچ یادم نمی ماند راجع به چه چیز حرف زده ام و کجای ماجرا هستم.

من به عکس خیره میشوم و توی بی حسی هایم فرو میروم. اگر این تصویر من باشد... آیا یعنی که من پیدا شدم؟ نه من فکر میکنم که اینجا هستم درست توی خودم، توی این زخم ها گم شده ام...

حال اگر میتوانی مرا پیداکن.