Oct 25, 2009

fight loneliness °

تنهایی میخواهد به در و دیوار وجودم نفوذ کند

سرما لرزش استخوانهای اندیشه ام را احاطه میکند

سرد است ، سرد

در لحظه ای چشمان من یخ میبندد ...

تنهایی میخواهد به در و دیوار وجودم نفوذ کند

به یاد دستان سنگر گون تو اشک میبارد از دلتنگی ها

بیا و این تنهایی را از اینجا ببر

سرد است

پوست من نه ، جسم من نه

این نکبتی فرسوده ... این پاره ی استخوان نه

... از درون یخ بسته ام ، این تن خواب رفته نه

از درون میلرزم

تنهایی به ستیز میخواند مرا

این آجرهای ساییده شده ی وجودم تاب مقاومت ندارند

به کمک دستانم بیا که در هر قطره ی اشک غرق میشوند

سرد است ، سرد

... تنهایی میخواهد به در و دیوار وجودم نفوذ کند

آغوشت برای من جای دارد؟ من از این سرما میترسم

چشمان کبودم را لعن میگویم و تمام لعنتی های ممکن را

تمام اینها که سرد اند ، لعن میگویم

تمام این غریبگی و آشنایی ها را

دوری و نزدیکی ... تکرار و اتمام دقایق با هم بودن را

...

تنهایی میخواهد به در و دیوار وجودم نفوذ کند

Oct 15, 2009

about me °



این «من» دیگر من نیست. عکس ها چهره ام را مبینند و نشانم میدهند. آدم را از دغدغه سر و کله زدن با واژه ها دور میکنند. دیگر درگیر این منٍ وا رفته نمیشوی. البته که هنوز نوشتن نجاتم میدهد. اما آیا این «من» نیاز به نجات داده شدن دارد؟ دیگر آیا چیزی میدانم؟ باید سری میزدم به دفتر – باید ذهن مریضم را خالی میکردم جایی. با این حال دفتر ها و عکس ها همیشه تنها راه تخلیه نیستند. ساعتها میتوانم به عکسی که چهره ام را با من رو در رو میکند خیره بمانم، آخرش که چه – همه چیز اینجا تمام میشود؟ دیگر مهم نیست بدانم. پیش سرمای اتاق، این دوربین خسته و کاغذهای سفید و قصه ای که کلماتش به آخر رسیده اند... این من دیگر کیست؟! چه کسی میتواند باشد؟ هیچ.
باید در تاریکی جست و جو کرد. آینه ای بر دست گرفت. من را دید. باید دید که مرض به جسم هم راهی شده است. راستی، چه مدت میگذرد؟ دیگر آیا چیزی میدانم؟ درباره «من» فکر میکنم. هیچ میگذرد از خشکی حافظه ام – درباره من عکس میگیرم. چیزی مینویسم – من به نیمه صفحه ی بی «من» میرسم. چیزی اینجا نیست. باید چراغ را خاموش کنم – باز تاریکی – خیرگی یک آینه جوینده، بی نور تمام میشود
وقت خواب است