Oct 25, 2009

fight loneliness °

تنهایی میخواهد به در و دیوار وجودم نفوذ کند

سرما لرزش استخوانهای اندیشه ام را احاطه میکند

سرد است ، سرد

در لحظه ای چشمان من یخ میبندد ...

تنهایی میخواهد به در و دیوار وجودم نفوذ کند

به یاد دستان سنگر گون تو اشک میبارد از دلتنگی ها

بیا و این تنهایی را از اینجا ببر

سرد است

پوست من نه ، جسم من نه

این نکبتی فرسوده ... این پاره ی استخوان نه

... از درون یخ بسته ام ، این تن خواب رفته نه

از درون میلرزم

تنهایی به ستیز میخواند مرا

این آجرهای ساییده شده ی وجودم تاب مقاومت ندارند

به کمک دستانم بیا که در هر قطره ی اشک غرق میشوند

سرد است ، سرد

... تنهایی میخواهد به در و دیوار وجودم نفوذ کند

آغوشت برای من جای دارد؟ من از این سرما میترسم

چشمان کبودم را لعن میگویم و تمام لعنتی های ممکن را

تمام اینها که سرد اند ، لعن میگویم

تمام این غریبگی و آشنایی ها را

دوری و نزدیکی ... تکرار و اتمام دقایق با هم بودن را

...

تنهایی میخواهد به در و دیوار وجودم نفوذ کند