تنهایی میخواهد به در و دیوار وجودم نفوذ کند
سرما لرزش استخوانهای اندیشه ام را احاطه میکند
سرد است ، سرد
در لحظه ای چشمان من یخ میبندد ...
تنهایی میخواهد به در و دیوار وجودم نفوذ کند
به یاد دستان سنگر گون تو اشک میبارد از دلتنگی ها
بیا و این تنهایی را از اینجا ببر
سرد است
پوست من نه ، جسم من نه
این نکبتی فرسوده ... این پاره ی استخوان نه
... از درون یخ بسته ام ، این تن خواب رفته نه
از درون میلرزم
تنهایی به ستیز میخواند مرا
این آجرهای ساییده شده ی وجودم تاب مقاومت ندارند
به کمک دستانم بیا که در هر قطره ی اشک غرق میشوند
سرد است ، سرد
... تنهایی میخواهد به در و دیوار وجودم نفوذ کند
آغوشت برای من جای دارد؟ من از این سرما میترسم
چشمان کبودم را لعن میگویم و تمام لعنتی های ممکن را
تمام اینها که سرد اند ، لعن میگویم
تمام این غریبگی و آشنایی ها را
دوری و نزدیکی ... تکرار و اتمام دقایق با هم بودن را
...