Aug 19, 2009

vomitive °



بله، من احساس مردگی میکنم. برای یک لحظه. نه برای خودم و نه برای تنم. احساس مردگی انگار که ارتفاع تاریکی از ارتفاع قد من بالا بزند و روی پوست شرحه شرحه در و دیوار که هر ثانیه فشرده تر میشود - گوشت و استخوان و لاشه باکتری های تجزیه کننده غلت بخورد... با یک مشت روح بی سر و ته که در تکاپوی بادی که از کولر به داخل فشردگی و مردگی زنده ی اتاق سر میخورد، شنا میکنند... آب تنی میکنند و آن بیرون، بیرون از کالبد پوسیده من دهانها، لبها و دندانهای کرم خورده دارند های و های زجه میزنند در وقف عزیزی که صبح مرد – و رگ گردنشان شاید فردا – از خنده منفجر میشود. اینها، اینها که این بیرون روی جاذبه زمین چفت شده اند از این مردگی چیزی نمیدانند. فقط میدانند خاک میشود. دل و جگر و غذاهای نیمه هضم شده خاک میشوند. چشم هایی که چیزهایی تهوع آور و مطبوع را دیده اند در نهایت... خاک میشوند و البته هنجره های خفه قان گرفته با تمام آن فریادها خاک میشوند. استخوانها ی ضرب دیده دیرتر اما آنها هم خاک میشوند. نمیدانند در این در و دیوار که تاریکی از سر و کولش بالا میرود، آرواره ها همچنان فریاد را فوت میکنند در صورت محو شده من. در اتاق من. مردگی نفس میکشد. جان میگیرد. زنده میشود

هر روز ... اینجا، تا همیشه

Aug 4, 2009

the secret behind °

دیگر حوصله ندارم از دردها بنویسم. با اینکه هیچ وقت آنقدرها هم زیاد دردناک ننوشتم اما اینبار انگار به زمان محلی خودم سالها میگذرد که...

نه، دیگر حوصله ندارم به دیوار و به شب خیره شوم تا کلمات جاری شوند روی کاغذ. حس میکنم هر گونه نوشتنی بی دلیل است. بله، نوشتنی که زمانی نجاتم میداد را میگویم

گناه...جرم...فریاد نه برای شکستن است نه برای قتل ناگهانی رویاها ، برای حضور است گناه کاری من. اگر محکوم میکنند همه برای زندگی است. زندگی که توجیه اش نا ممکن است. وگرنه برای مرگ که همیشه دلایلی وجود دارد!

نه دیگر حوصله ندارم بنویسم، زنده بمانم و گناه کار. سقف و دیوار دیگر کمک نمیکنند. تاریکی قورت میدهد ملکولهای ساکت شمع را که تنها شاهد ارتعاش فریاد ها هستند. تاریکی قورت میدهد نوشته هایی را که در هنگام تولد بر اثر نبود اکسیژن کافی و فضای آزاد همراه با کمی نور، میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند.......

Aug 1, 2009

life on standby° by navidoutlaw



آخرین در نیز بر رویت بسته می شود .. و پژواک آن بارها و بارها در راهرو گوشهایت می پیچد

استخوانهایت را به درد می آورد و زانوهایت دیگر تحمل وزنت را ندارند ..

به گوشه ای تکیه می دهی و به قلمرو تاریکی خیره می شوی،که چه سکوتی را با خود حمل می کند

شاید اینجا پایان نوشته ها باشد ولی می دانی که گوشهایت هنوز می شنوند

شاید قلم یا حتی چشمانت به تو دروغ بگویند ، ولی صدا همیشه حقیقت است..

پژواک صدای در آرام آرام رو به خاموشی است.

حقیقتی آزارت می دهد،حقیقتی که پنهان در گذشته خاموش توست ، گذشته ای که خود قرن هاست لابه لای گرد و غبار و تارهای عنکبوت ذهنت اسیر است...

حقیقتی که هنوز به واقعیت آن پی نبرده ای

ولی بی آنکه بخواهی به بسته شدن در ربطش می دهی

و نمی دانی چرا!..

آرام در تو نفوذ می کند و در روحت فرو می رود

و هر آنچه در توان توست فکر نکردن راجع به آن است .

آنی که خودت دقیقا نمی دانی چیست

و این چنین است که کم کم اندیشه فرار هم در تو ریشه نمی دواند

احساس می کنی درختی در تو رشد می کند ، جایی که تقریبا باید ما بین معده و روده ات باشد،درختی با شاخه های خاردار و بی برگ ، که خار بزرگی از آن گلویت را می فشارد و نمی توانی به راحتی نفس بکشی

می دانی که این نا امیدی توست که آب و نور وخاک این درخت شده است .

آرزو میکنی که ای کاش می توانستی با کسی حرف بزنی

ولی در این تاریکی حتی نوری نیست که با سایه ات درد و دل کنی

کسی نیست که ضجه های خاموشت را حس کند ...

پژواک در ساعتهاست که خاموش شده اما انگار هنوز در گوشهایت می تپد

گویی گوشها نیز حقیقت را پنهان می کنند

آنها نیز به جماعت دروغگو پیوسته اند.

شاخه های درخت به دور قلبت پیچیده می شوند

و خارهایشان را در پوستین نرم آن فرو می کنند.

احساس می کنی گونه هایت خیس شده اند ولی هر چه فکر می کنی به یاد نمی آوری گریه کرده باشی

...

ساعتها،روزها و شاید سالها پس از آخرین انعکاس گوشخراش تنهایی می گذرد و

گوشه ای افتاده ای

و حالا تنها چیزی که آرزو می کنی مرگ است

ولی آیا مرگ پایانی بر این سکوت است؟!

سالهاست که فکر می کنی آخرین واژه ای که بر روی کاغذ نوشته ای چه بود

شاید خداحافظ،شاید سلام ...

و همچنان تاریکی ... سکوت ... تکرار