Dec 9, 2009

exempt me °


کاش راهی بود تا تصویر مه آلود خمیازه ام را روی کاغذ بنویسم

شاید بشود به این شکل نورها بروند – بیداری خسته شود – بخوابد

راستی این من هستم با بیداری ؟

باید تبعید شوم

به جایی دور

باید تبعید شوم

نباید ببینم زندگی را. یک چند خط مینویسم. کسی شاید بخواند. عضو اهالی دستگاه باشد، شاید مغافم کند از دیدن – از بیداری – دیدن – بیداری – من .......


Nov 3, 2009

numb °


توی بی حسی هایم فرو میروم. زخم میزنم- پانسمان میکنم. هیچکس چهره ام را به جا نمی آورد. خودم هم که از همان اول به جا نمی آوردم. توی کله ام صدای سوت می آید. اگر گوشم را بگیرم همه چیز دیوانه کننده میشود اما من این حالت را دوست دارم چون تنها چیزی که حسش میکنم همین صدای بیمار است.

به چشم دوربین زل میزنم و عکس میگیرم تا خودم را ببینم. نمیدانم دوربینم چه مرگش شده. من این تصویر را نمیشناسم. به آن حسی ندارم. آینه کم خراب بود این هم در این موقعیت برایم ادا و اطوار در می آورد. در این موقیعت که نیاز دارم کسی را که شبیه خودم باشد پیدا کنم – شاید بهتر است برای پیدا شدنم مژدگانی بگذارم...

خون از توی بی حسی هایم میپاچد بیرون، سرد میشوم – آن وقت به زور حس و حال به خودم تزریق میکنم و باز اشباع میشوم و میریزم بیرون. آخر من یک روزی میترکم. نمیدانم مثلا چه میشود؟ واقعا اگر همینطوری بمانم چه خواهد شد؟

اصلا نمیدانم نوشته را کجا باید تمام کنم. این وحشتناک ترین قسمت کار است. هیچ یادم نمی ماند راجع به چه چیز حرف زده ام و کجای ماجرا هستم.

من به عکس خیره میشوم و توی بی حسی هایم فرو میروم. اگر این تصویر من باشد... آیا یعنی که من پیدا شدم؟ نه من فکر میکنم که اینجا هستم درست توی خودم، توی این زخم ها گم شده ام...

حال اگر میتوانی مرا پیداکن.

Oct 25, 2009

fight loneliness °

تنهایی میخواهد به در و دیوار وجودم نفوذ کند

سرما لرزش استخوانهای اندیشه ام را احاطه میکند

سرد است ، سرد

در لحظه ای چشمان من یخ میبندد ...

تنهایی میخواهد به در و دیوار وجودم نفوذ کند

به یاد دستان سنگر گون تو اشک میبارد از دلتنگی ها

بیا و این تنهایی را از اینجا ببر

سرد است

پوست من نه ، جسم من نه

این نکبتی فرسوده ... این پاره ی استخوان نه

... از درون یخ بسته ام ، این تن خواب رفته نه

از درون میلرزم

تنهایی به ستیز میخواند مرا

این آجرهای ساییده شده ی وجودم تاب مقاومت ندارند

به کمک دستانم بیا که در هر قطره ی اشک غرق میشوند

سرد است ، سرد

... تنهایی میخواهد به در و دیوار وجودم نفوذ کند

آغوشت برای من جای دارد؟ من از این سرما میترسم

چشمان کبودم را لعن میگویم و تمام لعنتی های ممکن را

تمام اینها که سرد اند ، لعن میگویم

تمام این غریبگی و آشنایی ها را

دوری و نزدیکی ... تکرار و اتمام دقایق با هم بودن را

...

تنهایی میخواهد به در و دیوار وجودم نفوذ کند

Oct 15, 2009

about me °



این «من» دیگر من نیست. عکس ها چهره ام را مبینند و نشانم میدهند. آدم را از دغدغه سر و کله زدن با واژه ها دور میکنند. دیگر درگیر این منٍ وا رفته نمیشوی. البته که هنوز نوشتن نجاتم میدهد. اما آیا این «من» نیاز به نجات داده شدن دارد؟ دیگر آیا چیزی میدانم؟ باید سری میزدم به دفتر – باید ذهن مریضم را خالی میکردم جایی. با این حال دفتر ها و عکس ها همیشه تنها راه تخلیه نیستند. ساعتها میتوانم به عکسی که چهره ام را با من رو در رو میکند خیره بمانم، آخرش که چه – همه چیز اینجا تمام میشود؟ دیگر مهم نیست بدانم. پیش سرمای اتاق، این دوربین خسته و کاغذهای سفید و قصه ای که کلماتش به آخر رسیده اند... این من دیگر کیست؟! چه کسی میتواند باشد؟ هیچ.
باید در تاریکی جست و جو کرد. آینه ای بر دست گرفت. من را دید. باید دید که مرض به جسم هم راهی شده است. راستی، چه مدت میگذرد؟ دیگر آیا چیزی میدانم؟ درباره «من» فکر میکنم. هیچ میگذرد از خشکی حافظه ام – درباره من عکس میگیرم. چیزی مینویسم – من به نیمه صفحه ی بی «من» میرسم. چیزی اینجا نیست. باید چراغ را خاموش کنم – باز تاریکی – خیرگی یک آینه جوینده، بی نور تمام میشود
وقت خواب است

Aug 19, 2009

vomitive °



بله، من احساس مردگی میکنم. برای یک لحظه. نه برای خودم و نه برای تنم. احساس مردگی انگار که ارتفاع تاریکی از ارتفاع قد من بالا بزند و روی پوست شرحه شرحه در و دیوار که هر ثانیه فشرده تر میشود - گوشت و استخوان و لاشه باکتری های تجزیه کننده غلت بخورد... با یک مشت روح بی سر و ته که در تکاپوی بادی که از کولر به داخل فشردگی و مردگی زنده ی اتاق سر میخورد، شنا میکنند... آب تنی میکنند و آن بیرون، بیرون از کالبد پوسیده من دهانها، لبها و دندانهای کرم خورده دارند های و های زجه میزنند در وقف عزیزی که صبح مرد – و رگ گردنشان شاید فردا – از خنده منفجر میشود. اینها، اینها که این بیرون روی جاذبه زمین چفت شده اند از این مردگی چیزی نمیدانند. فقط میدانند خاک میشود. دل و جگر و غذاهای نیمه هضم شده خاک میشوند. چشم هایی که چیزهایی تهوع آور و مطبوع را دیده اند در نهایت... خاک میشوند و البته هنجره های خفه قان گرفته با تمام آن فریادها خاک میشوند. استخوانها ی ضرب دیده دیرتر اما آنها هم خاک میشوند. نمیدانند در این در و دیوار که تاریکی از سر و کولش بالا میرود، آرواره ها همچنان فریاد را فوت میکنند در صورت محو شده من. در اتاق من. مردگی نفس میکشد. جان میگیرد. زنده میشود

هر روز ... اینجا، تا همیشه

Aug 4, 2009

the secret behind °

دیگر حوصله ندارم از دردها بنویسم. با اینکه هیچ وقت آنقدرها هم زیاد دردناک ننوشتم اما اینبار انگار به زمان محلی خودم سالها میگذرد که...

نه، دیگر حوصله ندارم به دیوار و به شب خیره شوم تا کلمات جاری شوند روی کاغذ. حس میکنم هر گونه نوشتنی بی دلیل است. بله، نوشتنی که زمانی نجاتم میداد را میگویم

گناه...جرم...فریاد نه برای شکستن است نه برای قتل ناگهانی رویاها ، برای حضور است گناه کاری من. اگر محکوم میکنند همه برای زندگی است. زندگی که توجیه اش نا ممکن است. وگرنه برای مرگ که همیشه دلایلی وجود دارد!

نه دیگر حوصله ندارم بنویسم، زنده بمانم و گناه کار. سقف و دیوار دیگر کمک نمیکنند. تاریکی قورت میدهد ملکولهای ساکت شمع را که تنها شاهد ارتعاش فریاد ها هستند. تاریکی قورت میدهد نوشته هایی را که در هنگام تولد بر اثر نبود اکسیژن کافی و فضای آزاد همراه با کمی نور، میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند...میمیرند.......

Aug 1, 2009

life on standby° by navidoutlaw



آخرین در نیز بر رویت بسته می شود .. و پژواک آن بارها و بارها در راهرو گوشهایت می پیچد

استخوانهایت را به درد می آورد و زانوهایت دیگر تحمل وزنت را ندارند ..

به گوشه ای تکیه می دهی و به قلمرو تاریکی خیره می شوی،که چه سکوتی را با خود حمل می کند

شاید اینجا پایان نوشته ها باشد ولی می دانی که گوشهایت هنوز می شنوند

شاید قلم یا حتی چشمانت به تو دروغ بگویند ، ولی صدا همیشه حقیقت است..

پژواک صدای در آرام آرام رو به خاموشی است.

حقیقتی آزارت می دهد،حقیقتی که پنهان در گذشته خاموش توست ، گذشته ای که خود قرن هاست لابه لای گرد و غبار و تارهای عنکبوت ذهنت اسیر است...

حقیقتی که هنوز به واقعیت آن پی نبرده ای

ولی بی آنکه بخواهی به بسته شدن در ربطش می دهی

و نمی دانی چرا!..

آرام در تو نفوذ می کند و در روحت فرو می رود

و هر آنچه در توان توست فکر نکردن راجع به آن است .

آنی که خودت دقیقا نمی دانی چیست

و این چنین است که کم کم اندیشه فرار هم در تو ریشه نمی دواند

احساس می کنی درختی در تو رشد می کند ، جایی که تقریبا باید ما بین معده و روده ات باشد،درختی با شاخه های خاردار و بی برگ ، که خار بزرگی از آن گلویت را می فشارد و نمی توانی به راحتی نفس بکشی

می دانی که این نا امیدی توست که آب و نور وخاک این درخت شده است .

آرزو میکنی که ای کاش می توانستی با کسی حرف بزنی

ولی در این تاریکی حتی نوری نیست که با سایه ات درد و دل کنی

کسی نیست که ضجه های خاموشت را حس کند ...

پژواک در ساعتهاست که خاموش شده اما انگار هنوز در گوشهایت می تپد

گویی گوشها نیز حقیقت را پنهان می کنند

آنها نیز به جماعت دروغگو پیوسته اند.

شاخه های درخت به دور قلبت پیچیده می شوند

و خارهایشان را در پوستین نرم آن فرو می کنند.

احساس می کنی گونه هایت خیس شده اند ولی هر چه فکر می کنی به یاد نمی آوری گریه کرده باشی

...

ساعتها،روزها و شاید سالها پس از آخرین انعکاس گوشخراش تنهایی می گذرد و

گوشه ای افتاده ای

و حالا تنها چیزی که آرزو می کنی مرگ است

ولی آیا مرگ پایانی بر این سکوت است؟!

سالهاست که فکر می کنی آخرین واژه ای که بر روی کاغذ نوشته ای چه بود

شاید خداحافظ،شاید سلام ...

و همچنان تاریکی ... سکوت ... تکرار


Jul 13, 2009

after all °


و این است سرنوشت بشر روی زمین. روی این خاک. زیر این خاک. این فرار
این است سرنوشت تو که به دست مورها تکه تکه میوشد. تکه تکه
چمیدانم
برای همین است که میخواهم فراموش شوم. فراموش! برای همین که حتی این مورها هم نمیتوانند خلاصم کنند
برای همین که باند پیچی ام میکند این گمان که رهایی در مرگ است اما نه این مرگ