Apr 29, 2009

something is lost °


چه صبح هایی که بلند شدم ، باران میبارید
چه تعداد افکاری که در سر پروراندم
خانه میلرزید – زمین میچرخید – و چه ثانیه هایی که از کنار چشمم گذشتند
رنگهای روز به روز آسمان را به خاطر دارم
(باران میبارید)
و صحبتهای بی نشانه ی شب را
چه نگاه هایی که خیره شدند و دیوار کاذب و سیارم که افکارم پشت آن زندگی ها داشتند
... چه تعداد کاشی مربعی شکل را که شمرده ام
اینها نشانه های است که در سر دارم از زمانهایی که کوچ کرده اند ، لحظاتی که چسبیدن به آنها ممکن نیست
اگر هر روز، هر صبح، بعد از هر خواب عمیق که به دنیای هپروط میفرسدتم
این من، من نیستم... پس اینها چیست؟ اینها چیست اند؟

چه صبح هایی که جلو آینه موهایم را چنگ زدم و صدای تک تک کبوترانی که هر روز، هرصبح شنیدم
و در فکر اتوبانهای آسمانی بودم... چه امروز که نمیدانم چندمین لیوان چای را سر کشیدم
چه باران هایی که بارید و زمین خیس چیزی گمشده را در خاطرم نشان میکرد

او من نبودم ... او من نیستم
این نشانه ها چیست؟ اینها چیستند؟

چه خوابهایی که با چشم باز در آنها فرو رفتم
تکرار شدم، نفهمیدم، تکرار شدم
به زخم های دستم نگاه میکنم ، سرداند ، هنوز سرداند دستانم
نگاه میکنم
زمین خیس است
بوی زندگی می آید

Apr 26, 2009

buried alive °


حس آمیختگی زندگی با سایه ها
ستیز میان چهارچوب اتاق گور مانند و چشمان نیمه باز، نیمه بسته ی من
سایه ها دور شقیقه ام چرخ میزنند
مرده یا زنده – تمام عمر – مرده یا زنده بوده ام
همراه سایه هایی که تابوتم را میکشیدند ، با چشمهای باز اما

چه کسی دستان لرزانم را فشرد؟
و پس از آن بدنم همچو قندیل های آویزان، سرد شد
سایه بود – مرده بود – زنده بود - ... ؟

حس آمیختگی مرز بیداری و خواب
آن سوی پنجره چه میگذرد که از آن بی خبرم
لمس میکنم و به گرد تصورش هم نمیرسم

شقیقه ام تیر میکشد – از درون احساس میشود
چشمانم را، باید باز کنم

Apr 25, 2009

frozen °


تلویزیون روشن بود . روشن روشن هم که نه . اما نقطه های سیاه و سفیدی را پشت هم نشان میداد
بخار قهوه ی کپک زده ی روی میز خوابیده بود و قهوه مزه ی لجن گرفته بود من که امتحان نکردم اما طبعا مزه خوبی نمیتوانست بدهد
پاهایش روی میز یخ زده بود . نمیدانم گوش هایش صدای فش فشی را که از بلندگوی تلویزیون بیرون میزد را مینشنید یا نه . چشمهایش که خیره شده بود به صفحه ... یخ زده بود
فضای خانه هم یخ زده بود . نمیدانم حس میکرد یک اتفاقی افتاده است یا نه
نمیدانم چرا صدای فش فش لعنتی تلویزیون قطع نمیشد
چرا دکمه ی کنترل را فشار نداد – ندادم - ؟
او یخ زده بود یا من ؟
... تلویزیون روشن بود . تمام کانال ها برفک نشان میدادند . تمام کانال ها

Apr 24, 2009

winded umbrage °


سایه ای خطی از من مراقبت میکرد
آفتاب با انرژی مخصوصی تن من و درخت را داغ میکرد
سایه ای خطی و بی پروا
همان یه چکه سایه نیز ذهنم را به خوبی گرم عطوفت میکرد

خشک ، ضعیف ، فقیر بود
درختی که تکه گاه شانه هایم را فراهم آورد
مرده نه ، زنده بود
همین تکیه گاه از نفس افتاده و نگران
نهایت دوستی تک درخت پیر بود

روح آشفته ی من باز به آرامش رسید
در آغوشش چون پرنده ای در لانه ی گرم و نرم
فارق از رنگ رفته ی دنیا بودم
شاخه های شکننده اما بنای لانه ی کبوتر بودند
عده ای هم میدانستم که اکنون و شاید در گذشته از کلماتم مراقبت میکردند
آنها همان برگهای دفتر بودند

آدمها... امام از این موجودات
یک به یک نگاهی می اندازند به رسوایی که در آغوش نمایی مرده غرق چرندیات زائد است
کاش همیشه آنجا میماندم ، تا بیشتر نگاهش کنم
گرچه اکنون سایه ها خط خورده و تیکه گاهم مرده و لانه ی کبوتر خانه به دوش
شاید منحل شده باشد

زمین میسوخت
پیراهنم در انتظار باد بود
آسمان نعره های خاموش میکشید
آدمها... آدمهای حال به هم زن آه و ناله میکردند
حتی از ابرها هم خبری نبود
و در این بحبوحه ی کسالت وار که همه مرده و تنها بودند
سایه ای خطی از من مراقبت میکرد

Apr 22, 2009

hidden sense °


گریه کن ، گریه کن
من دست نوازش بر سرت نمیکشم
سرت را روی پایم پرت کن
من از تو نمی پرسم چرا ، سیم جیم ها برایم چندش آورند

گریه کن، من بلد نیسم برایت شر بگویم و کنجکاوی کنم
موجودی که کنج عزلت خود اشک میریزد... برای تو دل سوزی نمیکند
گریه کن

مرا بی حس خطاب کن و فحش بده
از انتهای دل هم، در قطره قطره اشکهایت فحش بده
و ببین که عواطفم جریه دار نمیشوند
دست خطم مخدوش نمیشود
نه اینکه برایم مهم نباشی ، اما گریه کن
داد بزن و از من پاسخی نگیر و خسته شو

من بلد نیستم
میتوانی لباسهایم را خیس خیس کنی
آسمان هم همین کارا میکند ، همیشه
دستان من سرد هستند و به درد تو نمیخورند

گریه هایت را برای من یادگاری نگذار
در ذهنم نمیمانند
اینکه پشت سکوتهایم رنج میبرم یا نه
تو باید بفهمی ...

Apr 17, 2009

behind the screams °

صدا، صدا میشنوم
هم سکوت است هم لغزش
گاه تلفیقی از هردو
و پشت فریاد هایم بدنم میلرزد - شبحی خاموشم
دندانهایم فشرده میشوند ، دستانم هم مشت میکنم گاهی
پشت فریادهایم موسیقی آرام است
آینه هم شکسته نیست ، ترک دارد
مشت میزنم ، به چشمانم
به انفجار دمای سی و هفت درجه مشت میزنم
پشت فریاد هایم را کلمات میبینند
پشت فریاد هایم را گاه قورت میدهم
شبح سرگردان را دفن میکنم
هرچه هستند آنها بسیار ملموس اند
رو به رویم که هیچ ، زوزه هایم همگی حبص اند در آّن پشت ها
پشت فریاد هایم ، چقدر از من دور و به من نزدیک است
پشت فریاد هایم
کنج یک کلبه من ، از همه دنیا دورم
پیش چشمانم سراب میبینم
گرم شده اند . گرم شده اند
صدا میشنوم
هم سکوت است هم لغزش
با چشمانی باز به خواب میروم
در آینه ی این سراب ... پشت فریادهایم را میبینم

Apr 14, 2009

stairways of my mind °


دلم هوای زندگی را و دهانم هوای مملو از هذیان و ارتعاشات صوتی را می بلعد
هضم این همه ماجرای تهوع آور ، سخت اما سرگرم کننده است
هوای زندگی مزه ی مبهمی دارد
و طعم این ارتعاشات گوش خراش حتی مویرگهای مغزم را به دل پیچه وا میدارد
افکارم در راه پله های مغزم سر میخورند و درهم مخلوط میشوند
می اندیشم ، با همین افکار معیوب
می نویسم از تراوشات راه پله هایی که بلعیدنم
...
که نخست بلعیدم و سپس بلعیده شدم

Apr 11, 2009

attempt °


زیر باران بودم . خورشید مرده بود . طوفان هم بود . قطره هایی که اول آهسته و بعد تند تر به زمین میچکیدند از دستم رها میشدند و در هوا میچرخیدند . آسمان فریاد میزد . حرف میزد . جیغ میکشید . من اما سر تا پا خیس . زیر باران بودم . آسمان خورشید را کشته بود . میخواست من را هم بکشد . اما من زیر باران بودم و او این را نمیدانست
هوا گرم نبود اما آستین های لباسم کوتاه بودند . اینکه گریه کردم یا نه. نفهمیدم . چون زیر باران بودم . اما من فریاد نمی زدم . جیغ هم نکشیدم . مثل آسمان خیال به قتل رساندن کسی یا چیزی را هم نداشتم . من فقط زیر باران بودم . حرکت هم نمیکردم . گوشهایم را تیز کرده بودم . تا اگر جیغ کشید نا گفته هایش را دریابم . سگ ها هم فریاد میکشیدند . برق خانه ها چشمک میزد و جز من و پیراهن خیسم موجودی در خیابان نبود . آسمان که فریاد میزد اسم مرا صدا نکرد . اما شیشه ها لرزیدند . درست مثل وقتی که فریاد میزدم . بدن من هم لرزید . دستانم یخ شده بودند . زیر پایم را دیدم . من در حال غرق شدن بودم و پاهایم خیس میشد
سیلی میخوردم . اینبار از آسمان نه . از باران سیلی میخوردم . این نخستین باری بود که میدیدم آسمان به سوگ خورشید زار میزند و حتی سر من هم فریاد میکند . مطمئن هستم . سر من داد میزد . به جز من هیچکس در آن خیابان نبود و آسمان همه را فراری داده بود
اما من خورشید را نکشته بودم . فقط مردنش را تماشا کردم . آسمان برق میزد و میشکست . و این باران لعنتی هنوز میبارید
اما من فقط مردن او را دیده بودم . اورا نکشتم
اما هیچکس به جز تو آنجا نبود . آسمان میگفت

Apr 9, 2009

disorder °


من دچار خواب دیدن های بی وقفه شده ام. از همان لحظاتی که قدرت تشخیص فکرهای واقعی و خیالی را از دست میدهم. برگهای دفتر هم پاره و رنجیده شده اند
بی اختیار چشمانم را میمالم و سر باد کرده ام را روی میز یا هرجای دیگری که بگذارم به خوابی عمیق با رویاهایی که آنها را به خاطر نمی آورم، اما میدانم که هستند و آنها را با آنچه در واقعیت میبینم اشتباه میگیرم، فرو میروم
من دچار بدن لرزه هایی در خواب شده ام. با این که خوابم و در اعماق فرو رفته ام، مور مور سلولهای پوستم را احساس میکنم و خودم را در آغوش میفشارم. او هم مرا در آغوش میفشارد وقتی که در خواب یا بیداری سردم میشود. اما گاه من قدرت تمیز اینکه کدام یک از ما من را در آغوش میکشد را ندارم. و تنها به این نتیجه میرسم که من و او میتوانیم دو روح در یک جسم باشیم. پس وقتی سردمان میشود - چه خواب باشیم چه بیدار - در آغوش هم کشیده میشویم
من دچار خونریزی افکار شده ام و از گوشهایم صداهای درهمی بیرون میزند. کاغذم رنگ خون نگرفته است. من دیده ام که خون حالتهای متفاوتی دارد اما کم و بیش از رنگ سرخ مانندش آگاهم. البته مطمئن نیستم که این را در تخیلاتم تجربه کرده ام یا واقعیت. اما به هر حال کاغذهایی که حاصل انفجار بمب های خوننین در مرزهای ذهنم هستند، بیشتر سیاه و خط خطی میشوند تا سرخ خشکیده
من به این می اندیشم که وقتی سربازها میبازند و با اردنگی به جایی دیگر تبعید میشوند. آنگاه در تنهایی چه بلایی سر شاه می آید؟ یا اینکه چرا همیشه موجوداتی برای خدمت به آنها حاضراند. موجوداتی که طبعا میدانند سربازهای قبلی رفته اند. من به این دچارم که سربازهای مرده بعد از شاه چه کسی را میبینند؟
دست خودم نیس احساس میکنم این خط ها را هم در خواب مینویسم. و نمیتوانم روی ایده های مشخصی تمرکز داشته باشم. وقتی خوابم محیط اطرافم و موجوداتش که دور من پیچیده اند و اینکه نقش هر کدام چیست و چگونه اند را میبینم. چشمانم باز میشود و من تنها در آغوش او. کنج اتاق یا هر کنج دیگری از دنیا هستم. و مطمئن هم نیستم این تجربه که از پیرامونم دیده ام خیالی بوده یا واقعی
به شروع و چگونگی ختم ماجرا زیاد دچار نمیشوم اما اکنون دچار اینم که اگر دفتر را ببندم و در خود نویسم را بگذارم شاید بیدار شوم و این همان لحظه ایست که من دچار دوگانگی های غیر قابل توصیف و گاه جنون های ویژه ای میشوم

Apr 8, 2009

they'll get used to it °


امواجی که از درون مغزم منشا میگیرند
شاید باید آنها را یادداشت کنم
یا بهتر است اول درک کنم شان و بعد یادداشت کنم
امواج زیاد عجیبی نیستند. اما چرا بقیه ی آدمهای ولگرد اطرافم از اینها که من دارم، ندارند؟
شاید آنها هم یادداشت میکنند و یا به شکل های مختلف برون میدهند
واقعیت اینجاست که من از درونشان خبری ندارم. اما من دیده ام کسانی را که واقعا از اینها ندارند
راستی اینها چگونه زندگی میکنند؟
دیده ام چون بعضی آدمها رفتارشان تمامی آنچه هستند را به طبیعت القا میکند
این را من نمیگویم، این امواج اند که اینها را یاد من داده اند و آنها را یادداشت میکنم
امواجی که از درون مغزم منشا میگیرند
گاه کوتاهند ، گاه بلند
البته هنوز نمیدانم اینها امواج رادیویی هستند یا دریایی یا انواع دیگری که من نمیشناسم
هرچه هست سعی دارم که عادت نکنم. همین امواج اند که من میگویند زمانی از این آدمهای ولگرد هم سراغ میگرفتند اما آنها عادت کردند و این امواج نه چندان عجیب و غریب ، از عادتهای آدمهای ولگرد خوششان نمی آید
کودکان را دیده ام. آنها هم از اینها دارند. اما همیشه آرزو میکنم اینها با بزرگترها زیاد خو نگیرند. حیف است که عادت کنند
امواجی که از مغزم منشا میگیرند
گاهی یادداشت میکنم شان
گاهی هم دروغ چرا
نمیتوانم یادداشت کنم
گاهی نگاه میکنم
گاهی عکسی میگیرم
گاهی حرف میزنم با آنها
... گاهی هم نمی آیند
البته می آیند، حس میشوند
اما شاید خسته اند یا هرچه ...
ساکت و بی تلاطم می آیند و میروند
و باز می آیند

Apr 3, 2009

mistaken writer °

در کنج دیوار تپیده بود . نه شاید هم چند قدم آن طرف تر از دیوار . هرچه . مهم نیست . این هم که او که بود و به چه چیز می اندیشید یا چرا آنجا که کنج دیوار است یا چند قدم آن طرف تر تپیده است هم مهم نیست . هیچ به این فکر نکردم که چرا از او نوشتم . با این حال تک تک انگشتانم و شاید هم محسوساتم ناخودآگاهانه خوب به میدانستند هیچ یک از اعمالش برایم مهم نیست . در کنج دیوار یا چند متر آن طرف تر که تپیده بود، درست به اندازه ی نیم نگاه آن طرف تر . شاید هم این طرف تر . که زیاد هم مهم نیست . من چشمان اویی دیگر را دیدم . در واقعا چشمانش را که نه . اما برق التماس از این طرف که هیچ از آن طرف تر هم نمایان بود . او، همان که در کنج دیوار یا شاید چند متر آن طرف تر تپیده بود، هنوز برای من، که زیاد هم مهم نیست کیستم، مهم نبود . اما به هر حال من به نوشتن ادامه دادم . دم به دم که پیش میرفتم . یعنی کلمات که پیش میرفتند . من به این موضوع دچار بودم . همین که اصلا چرا بخاطر اویی که مهم نیست، انگشتانم را خسته و کاغذ را باطل میکنم. در خاطرم نمانده است . شاید ادامه دادم . شاید هم نه . اما یک پرتوهایی از خاطراتم گذر میکنند . او هنوز هم آنجا ، کنج دیوار یا چند متر آن طرف تر نشسته بود. چشمان اویی دیگر و برق التمالسش را هم دیگر ندیدم . در هر حال ... من اصلا نوشتن بلد نبودم و هیچ چیز در خاطرم مهم نبود . انتهای کاغذ خط آخر را نوشتم و همه چیز فراموش شد، همه ی چیزهایی که مهم نبودند، دست نوشته ی بی سر و ته یک نانویسنده ی بیمار