Apr 11, 2009

attempt °


زیر باران بودم . خورشید مرده بود . طوفان هم بود . قطره هایی که اول آهسته و بعد تند تر به زمین میچکیدند از دستم رها میشدند و در هوا میچرخیدند . آسمان فریاد میزد . حرف میزد . جیغ میکشید . من اما سر تا پا خیس . زیر باران بودم . آسمان خورشید را کشته بود . میخواست من را هم بکشد . اما من زیر باران بودم و او این را نمیدانست
هوا گرم نبود اما آستین های لباسم کوتاه بودند . اینکه گریه کردم یا نه. نفهمیدم . چون زیر باران بودم . اما من فریاد نمی زدم . جیغ هم نکشیدم . مثل آسمان خیال به قتل رساندن کسی یا چیزی را هم نداشتم . من فقط زیر باران بودم . حرکت هم نمیکردم . گوشهایم را تیز کرده بودم . تا اگر جیغ کشید نا گفته هایش را دریابم . سگ ها هم فریاد میکشیدند . برق خانه ها چشمک میزد و جز من و پیراهن خیسم موجودی در خیابان نبود . آسمان که فریاد میزد اسم مرا صدا نکرد . اما شیشه ها لرزیدند . درست مثل وقتی که فریاد میزدم . بدن من هم لرزید . دستانم یخ شده بودند . زیر پایم را دیدم . من در حال غرق شدن بودم و پاهایم خیس میشد
سیلی میخوردم . اینبار از آسمان نه . از باران سیلی میخوردم . این نخستین باری بود که میدیدم آسمان به سوگ خورشید زار میزند و حتی سر من هم فریاد میکند . مطمئن هستم . سر من داد میزد . به جز من هیچکس در آن خیابان نبود و آسمان همه را فراری داده بود
اما من خورشید را نکشته بودم . فقط مردنش را تماشا کردم . آسمان برق میزد و میشکست . و این باران لعنتی هنوز میبارید
اما من فقط مردن او را دیده بودم . اورا نکشتم
اما هیچکس به جز تو آنجا نبود . آسمان میگفت