Apr 24, 2009

winded umbrage °


سایه ای خطی از من مراقبت میکرد
آفتاب با انرژی مخصوصی تن من و درخت را داغ میکرد
سایه ای خطی و بی پروا
همان یه چکه سایه نیز ذهنم را به خوبی گرم عطوفت میکرد

خشک ، ضعیف ، فقیر بود
درختی که تکه گاه شانه هایم را فراهم آورد
مرده نه ، زنده بود
همین تکیه گاه از نفس افتاده و نگران
نهایت دوستی تک درخت پیر بود

روح آشفته ی من باز به آرامش رسید
در آغوشش چون پرنده ای در لانه ی گرم و نرم
فارق از رنگ رفته ی دنیا بودم
شاخه های شکننده اما بنای لانه ی کبوتر بودند
عده ای هم میدانستم که اکنون و شاید در گذشته از کلماتم مراقبت میکردند
آنها همان برگهای دفتر بودند

آدمها... امام از این موجودات
یک به یک نگاهی می اندازند به رسوایی که در آغوش نمایی مرده غرق چرندیات زائد است
کاش همیشه آنجا میماندم ، تا بیشتر نگاهش کنم
گرچه اکنون سایه ها خط خورده و تیکه گاهم مرده و لانه ی کبوتر خانه به دوش
شاید منحل شده باشد

زمین میسوخت
پیراهنم در انتظار باد بود
آسمان نعره های خاموش میکشید
آدمها... آدمهای حال به هم زن آه و ناله میکردند
حتی از ابرها هم خبری نبود
و در این بحبوحه ی کسالت وار که همه مرده و تنها بودند
سایه ای خطی از من مراقبت میکرد