Apr 3, 2009

mistaken writer °

در کنج دیوار تپیده بود . نه شاید هم چند قدم آن طرف تر از دیوار . هرچه . مهم نیست . این هم که او که بود و به چه چیز می اندیشید یا چرا آنجا که کنج دیوار است یا چند قدم آن طرف تر تپیده است هم مهم نیست . هیچ به این فکر نکردم که چرا از او نوشتم . با این حال تک تک انگشتانم و شاید هم محسوساتم ناخودآگاهانه خوب به میدانستند هیچ یک از اعمالش برایم مهم نیست . در کنج دیوار یا چند متر آن طرف تر که تپیده بود، درست به اندازه ی نیم نگاه آن طرف تر . شاید هم این طرف تر . که زیاد هم مهم نیست . من چشمان اویی دیگر را دیدم . در واقعا چشمانش را که نه . اما برق التماس از این طرف که هیچ از آن طرف تر هم نمایان بود . او، همان که در کنج دیوار یا شاید چند متر آن طرف تر تپیده بود، هنوز برای من، که زیاد هم مهم نیست کیستم، مهم نبود . اما به هر حال من به نوشتن ادامه دادم . دم به دم که پیش میرفتم . یعنی کلمات که پیش میرفتند . من به این موضوع دچار بودم . همین که اصلا چرا بخاطر اویی که مهم نیست، انگشتانم را خسته و کاغذ را باطل میکنم. در خاطرم نمانده است . شاید ادامه دادم . شاید هم نه . اما یک پرتوهایی از خاطراتم گذر میکنند . او هنوز هم آنجا ، کنج دیوار یا چند متر آن طرف تر نشسته بود. چشمان اویی دیگر و برق التمالسش را هم دیگر ندیدم . در هر حال ... من اصلا نوشتن بلد نبودم و هیچ چیز در خاطرم مهم نبود . انتهای کاغذ خط آخر را نوشتم و همه چیز فراموش شد، همه ی چیزهایی که مهم نبودند، دست نوشته ی بی سر و ته یک نانویسنده ی بیمار