Apr 29, 2009

something is lost °


چه صبح هایی که بلند شدم ، باران میبارید
چه تعداد افکاری که در سر پروراندم
خانه میلرزید – زمین میچرخید – و چه ثانیه هایی که از کنار چشمم گذشتند
رنگهای روز به روز آسمان را به خاطر دارم
(باران میبارید)
و صحبتهای بی نشانه ی شب را
چه نگاه هایی که خیره شدند و دیوار کاذب و سیارم که افکارم پشت آن زندگی ها داشتند
... چه تعداد کاشی مربعی شکل را که شمرده ام
اینها نشانه های است که در سر دارم از زمانهایی که کوچ کرده اند ، لحظاتی که چسبیدن به آنها ممکن نیست
اگر هر روز، هر صبح، بعد از هر خواب عمیق که به دنیای هپروط میفرسدتم
این من، من نیستم... پس اینها چیست؟ اینها چیست اند؟

چه صبح هایی که جلو آینه موهایم را چنگ زدم و صدای تک تک کبوترانی که هر روز، هرصبح شنیدم
و در فکر اتوبانهای آسمانی بودم... چه امروز که نمیدانم چندمین لیوان چای را سر کشیدم
چه باران هایی که بارید و زمین خیس چیزی گمشده را در خاطرم نشان میکرد

او من نبودم ... او من نیستم
این نشانه ها چیست؟ اینها چیستند؟

چه خوابهایی که با چشم باز در آنها فرو رفتم
تکرار شدم، نفهمیدم، تکرار شدم
به زخم های دستم نگاه میکنم ، سرداند ، هنوز سرداند دستانم
نگاه میکنم
زمین خیس است
بوی زندگی می آید