Jun 3, 2009

circle °

در همان میانه های کار بود که از بازیهای آسمان و نگاه کردن های بی وقفه به او خسته شدم. حتی از نوشتن چیزهای بی نهایت تکراری که در تمام کتابها شبیه شان پیدا میشد. باور نکردم. گفتم مگر میشود با آسمان قهر کنم یا دیگر اینها را ننویسم، نه مگر میشود؟
حالا خیلی گذشته است. این که دقیقا چقدر - زیاد برایم مهم نیست. هیچ وقت زمان، زمانی که به آن اعتقاد ندارم، برایم مهم نبوده. من قهر کردم. با آسمان. البته حقش بود. اما مشکل اینجاست که نفهمیدم چه شد، شاید چون مسیر افکارم را به بن بست کشاندم دیگر حواسم پرت شد و قهر کردم. همیشه اینگونه است. آدمها اول حواسشان پرت میشود و بعد قهر میکنند. نمیشود آدم قهر کند و بعد حواسش پرت شود. در آن صورت حتی در قهر هم قهر خواهد کرد. درست مثل وقتهایی که در خواب به خواب میرویم یا همین حرکت زمین و چرخش زندگی که امشب باعث شد حواسم جمع شود! – باز هم از همین فکرهای ناقص همیشگی که به یک جایی در ناکجا آباد ها میرسند و دیگر انگار دچار خواب مردگی، یک نوع مسمومیت ناگهانی، میشوند
جایی در آغار است که همه چیز پایان میابد، این یک دایره است ! -- جمله ای که همین چند لحظه پیش نوشتم، یعنی هنوز جوهرش خشک نشده است، این بود. خیلی کیف دارد میبینم آدمها حتی خودشان هم نمیداند ماجرا چیست و مبدا این چرخش ها از کجاست. شاید حواسشان پرت شده است. در این صورت حتما قهر هستند و این کم هم بیراه نیست. از دور هم معلوم است که با خودشان قهر اند، آن هم نه از آن قهر های یک بعدی – از آنهایی که قهر در قهر میشوند و مبدا مشخصی ندارند. اما من حدس میزنم جایی در آغاز پایان میابند
...
مثل همین خوابهای تو در تو که معلوم نیست آغازشان کجاست، اما حقیقتاً هستند