خودنویسم را مدت زیادی در دست نگه میدارم، همانطور که درش باز است و هوا میخورد... به گوشه ای در فضا که برایم معادل ذهنی دقیقی ندارد چشم میدوزم. نگران میشوم کاغذ از سایه سنگین خودنویس خسته و خودنویسم خشک شود. تنها فکرم همین است که آن را مینویسم. همین
میبینی چگونه مضحکه چشمان خندان شده ام ؟ میبینی ، لذت میبری بی آنکه توجهی کنم چگونه انگشتان بی سر و صاحبشان را به سوی من نشانه میگیرند ؟ همچنان سر به پایین چیزی را در گلو غورت میدهم گویی که قرصی به شعاع پنج سانتی متر را بی آب ...............